بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ﴿1﴾
الر، آن آيات کتاب آشکار است!﴿1﴾
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴿2﴾
ما آن را قرآنى عربى نازل کرديم، شايد شما درک کنيد (و بينديشيد)!﴿2﴾
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِن كُنتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ﴿3﴾
ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن -که به تو وحى کرديم- بر تو بازگو مىکنيم؛ و مسلّماً پيش از اين، از آن خبر نداشتى!﴿3﴾
إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ﴿4﴾
(به خاطر بياور) هنگامى را که يوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب ديدم که يازده ستاره، و خورشيد و ماه در برابرم سجده مىکنند!»﴿4﴾
قَالَ يَا بُنَيَّ لاَ تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ﴿5﴾
گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مکن، که براى تو نقشه (خطرناکى) مىکشند؛ چرا که شيطان، دشمن آشکار انسان است!﴿5﴾
وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِن قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴿6﴾
و اين گونه پروردگارت تو را برمىگزيند؛ و از تعبير خوابها به تو مىآموزد؛ و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و کامل مىکند، همانگونه که پيش از اين، بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام کرد؛ به يقين، پروردگار تو دانا و حکيم است!»﴿6﴾
لَّقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِّلسَّائِلِينَ﴿7﴾
در (داستان) يوسف و برادرانش، نشانهها(ى هدايت) براى سؤالکنندگان بود!﴿7﴾
إِذْ قَالُواْ لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ﴿8﴾
هنگامى که (برادران) گفتند: «يوسف و برادرش [= بنيامين] نزد پدر، از ما محبوبترند؛ در حالى که ما گروه نيرومندى هستيم! مسلّماً پدر ما، در گمراهى آشکارى است!﴿8﴾
اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ﴿9﴾
يوسف را بکشيد؛ يا او را به سرزمين دوردستى بيفکنيد؛ تا توجه پدر، فقط به شما باشد؛ و بعد از آن، (از گناه خود توبه مىکنيد؛ و) افراد صالحى خواهيد بود!﴿9﴾
قَالَ قَآئِلٌ مِّنْهُمْ لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ﴿10﴾
يکى از آنها گفت: «يوسف را نکشيد! و اگر مىخواهيد کارى انجام دهيد، او را در نهانگاه چاه بيفکنيد؛ تا بعضى از قافلهها او را برگيرند (و با خود به مکان دورى ببرند)!»﴿10﴾
قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا لَكَ لاَ تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ﴿11﴾
(و براى انجام اين کار، برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدرجان! چرا تو درباره (برادرمان) يوسف، به ما اطمينان نمىکنى؟! در حالى که ما خيرخواه او هستيم!﴿11﴾
أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴿12﴾
فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذاى کافى بخورد و تفريح کند؛ و ما نگهبان او هستيم!»﴿12﴾
قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَأَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ﴿13﴾
(پدر) گفت: «من از بردن او غمگين مىشوم؛ و از اين مىترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد!»﴿13﴾
قَالُواْ لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَّخَاسِرُونَ﴿14﴾
گفتند: «با اينکه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانکاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى) ممکن نيست!)»﴿14﴾
فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجْمَعُواْ أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ﴿15﴾
هنگامى که او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفىگاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملى ساختند؛) و به او وحى فرستاديم که آنها را در آينده از اين کارشان با خبر خواهى ساخت؛ در حالى که آنها نمىدانند!﴿15﴾
وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ﴿16﴾
(برادران يوسف) شب هنگام، گريان به سراغ پدر آمدند.﴿16﴾
قَالُواْ يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ﴿17﴾
گفتند: «اى پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم، و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم؛ و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشيم!»﴿17﴾
وَجَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ﴿18﴾
و پيراهن او را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند؛ گفت: «هوسهاى نفسانى شما اين کار را برايتان آراسته! من صبر جميل (و شکيبائى خالى از ناسپاسى) خواهم داشت؛ و در برابر آنچه مىگوييد، از خداوند يارى مىطلبم!»﴿18﴾
وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلاَمٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴿19﴾
و (در همين حال) کاروانى فرا رسيد؛ و مأمور آب را (به سراغ آب) فرستادند؛ او دلو خود را در چاه افکند؛ (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! اين کودکى است (زيبا و دوست داشتنى!)» و اين امر را بعنوان يک سرمايه از ديگران مخفى داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام مىدادند، آگاه بود.﴿19﴾
وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ﴿20﴾
و (سرانجام،) او را به بهاى کمى -چند درهم- فروختند؛ و نسبت به( فروختن) او، بى رغبت بودند (؛چرا که مىترسيدند رازشان فاش شود).﴿20﴾
وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴿21﴾
و آن کس که او را از سرزمين مصر خريد [= عزيز مصر]، به همسرش گفت: «مقام وى را گرامى دار، شايد براى ما سودمند باشد؛ و يا او را بعنوان فرزند انتخاب کنيم!» و اينچنين يوسف را در آن سرزمين متمکّن ساختيم! (ما اين کار را کرديم، تا او را بزرگ داريم؛ و) از علم تعبير خواب به او بياموزيم؛ خداوند بر کار خود پيروز است، ولى بيشتر مردم نمىدانند!﴿21﴾
وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿22﴾
و هنگامى که به بلوغ و قوّت رسيد، ما «حکم» [= نبوّت] و «علم» به او داديم؛ و اينچنين نيکوکاران را پاداش مىدهيم!﴿22﴾
وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ﴿23﴾
و آن زن که يوسف در خانه او بود، از او تمنّاى کامجويى کرد؛ درها را بست و گفت: «بيا (بسوى آنچه براى تو مهياست!)» (يوسف) گفت: «پناه مىبرم به خدا! او [= عزيز مصر] صاحب نعمت من است؛ مقام مرا گرامى داشته؛ (آيا ممکن است به او ظلم و خيانت کنم؟!) مسلّماً ظالمان رستگار نمىشوند!»﴿23﴾
وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ﴿24﴾
آن زن قصد او کرد؛ و او نيز -اگر برهان پروردگار را نمىديد- قصد وى مىنمود! اينچنين کرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم؛ چرا که او از بندگان مخلص ما بود!﴿24﴾
وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوَءًا إِلاَّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴿25﴾
و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى که همسر عزيز، يوسف را تعقيب مىکرد)؛ و پيراهن او را از پشت (کشيد و) پاره کرد. و در اين هنگام، آقاى آن زن را دم در يافتند! آن زن گفت: «کيفر کسى که بخواهد نسبت به اهل تو خيانت کند، جز زندان و يا عذاب دردناک، چه خواهد بود؟!»﴿25﴾
قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَّفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكَاذِبِينَ﴿26﴾
(يوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوى خود دعوت کرد!» و در اين هنگام، شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد که: «اگر پيراهن او از پيش رو پاره شده، آن آن راست مىگويد، و او از دروغگويان است.﴿26﴾
وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِن الصَّادِقِينَ﴿27﴾
و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ مىگويد، و او از راستگويان است.»﴿27﴾
فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ﴿28﴾
هنگامى که (عزيز مصر) ديد پيراهن او [= يوسف] از پشت پاره شده، گفت: «اين از مکر و حيله شما زنان است؛ که مکر و حيله شما زنان، عظيم است!﴿28﴾
يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ﴿29﴾
يوسف از اين موضوع، صرفنظر کن! و تو اى زن نيز از گناهت استغفار کن، که از خطاکاران بودى!»﴿29﴾
وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ﴿30﴾
(اين جريان در شهر منعکس شد؛) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزيز، جوانش [= غلامش] را بسوى خود دعوت مىکند! عشق اين جوان، در اعماق قلبش نفوذ کرده، ما او را در گمراهى آشکارى مىبينيم!»﴿30﴾
فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ﴿31﴾
هنگامى که (همسر عزيز) از فکر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد (و از آنها دعوت کرد)؛ و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشکوهى) فراهم ساخت؛ و به دست هر کدام، چاقويى (براى بريدن ميوه) داد؛ و در اين موقع (به يوسف) گفت: «وارد مجلس آنان شو!» هنگامى که چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ (و زيبا) شمردند؛ و (بىتوجه) دستهاى خود را بريدند؛ و گفتند: «منزّه است خدا! اين بشر نيست؛ اين يک فرشته بزرگوار است!»﴿31﴾
قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِّنَ الصَّاغِرِينَ﴿32﴾
(همسر عزيز) گفت: «اين همان کسى است که بخاطر (عشق) او مرا سرزنش کرديد! (آرى،) من او را به خويشتن دعوت کردم؛ و او خوددارى کرد! و اگر آنچه را دستور مىدهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد؛ و مسلّماً خوار و ذليل خواهد شد!»﴿32﴾
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ﴿33﴾
(يوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مىخوانند! و اگر مکر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى، بسوى آنان متمايل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!»﴿33﴾
فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴿34﴾
پروردگارش دعاى او را اجابت کرد؛ و مکر آنان را از او بگردانيد؛ چرا که او شنوا و داناست!﴿34﴾
ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ الآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ﴿35﴾
و بعد از آنکه نشانههاى (پاکى يوسف) را ديدند، تصميم گرفتند او را تا مدّتى زندانى کنند!﴿35﴾
وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانَ قَالَ أَحَدُهُمَآ إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ﴿36﴾
و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند؛ يکى از آن دو گفت: «من در خواب ديدم که (انگور براى) شراب مىفشارم!» و ديگرى گفت: «من در خواب ديدم که نان بر سرم حمل مىکنم؛ و پرندگان از آن مىخورند؛ ما را از تعبير اين خواب آگاه کن که تو را از نيکوکاران مىبينيم.»﴿36﴾
قَالَ لاَ يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ﴿37﴾
(يوسف) گفت: «پيش از آنکه جيره غذايى شما فرا رسد، شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت. اين، از دانشى است که پروردگارم به من آموخته است. من آيين قومى را که به خدا ايمان ندارند، و به سراى ديگر کافرند، ترک گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم)!﴿37﴾
وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ ذَلِكَ مِن فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ﴿38﴾
من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى کردم! براى ما شايسته نبود چيزى را همتاى خدا قرار دهيم؛ اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است؛ ولى بيشتر مردم شکرگزارى نمىکنند!﴿38﴾
يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ﴿39﴾
اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراکنده بهترند، يا خداوند يکتاى پيروز؟!﴿39﴾
مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَآؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴿40﴾
اين معبودهايى که غير از خدا مىپرستيد، چيزى جز اسمهائى (بىمسمّا) که شما و پدرانتان آنها را خدا ناميدهايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نکرده؛ حکم تنها از آن خداست؛ فرمان داده که غير از او را نپرستيد! اين است آيين پابرجا؛ ولى بيشتر مردم نمىدانند!﴿40﴾
يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ﴿41﴾
اى دوستان زندانى من! امّا يکى از شما (دو نفر، آزاد مىشود؛ و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد؛ و امّا ديگرى به دار آويخته مىشود؛ و پرندگان از سر او مىخورند! و مطلبى که درباره آن (از من) نظر خواستيد، قطعى و حتمى است!»﴿41﴾
وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ﴿42﴾
و به آن يکى از آن دو نفر، که مىدانست رهايى مىيابد، گفت: «مرا نزد صاحبت [= سلطان مصر] يادآورى کن!» ولى شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد؛ و بدنبال آن، (يوسف) چند سال در زندان باقى ماند.﴿42﴾
وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ﴿43﴾
پادشاه گفت: «من در خواب ديدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را مىخورند؛ و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکيده؛ (که خشکيدهها بر سبزها پيچيدند؛ و آنها را از بين بردند.) اى جمعيّت اشراف! درباره خواب من نظر دهيد، اگر خواب را تعبير مىکنيد!»﴿43﴾
قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِينَ﴿44﴾
گفتند: «خوابهاى پريشان و پراکندهاى است؛ و ما از تعبير اين گونه خوابها آگاه نيستيم!»﴿44﴾
وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَاْ أُنَبِّئُكُم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ﴿45﴾
و يکى از آن دو که نجات يافته بود -و بعد از مدّتى به خاطرش آمد- گفت: «من تأويل آن را به شما خبر مىدهم؛ مرا (به سراغ آن جوان زندانى) بفرستيد!»﴿45﴾
يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَّعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ﴿46﴾
(او به زندان آمد، و چنين گفت:) يوسف، اى مرد بسيار راستگو! درباره اين خواب اظهار نظر کن که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مىخورند؛ و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشکيده؛ تا من بسوى مردم بازگردم، شايد (از تعبير اين خواب) آگاه شوند!﴿46﴾
قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدتُّمْ فَذَرُوهُ فِي سُنبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكُلُونَ﴿47﴾
گفت: «هفت سال با جديّت زراعت مىکنيد؛ و آنچه را درو کرديد، جز کمى که مىخوريد، در خوشههاى خود باقى بگذاريد (و ذخيره نماييد).﴿47﴾
ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ﴿48﴾
پس از آن، هفت سال سخت (و خشکى و قحطى) مىآيد، که آنچه را براى آن سالها ذخيره کردهايد، مىخورند؛ جز کمى که (براى بذر) ذخيره خواهيد کرد.﴿48﴾
ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ﴿49﴾
سپس سالى فرامىرسد که باران فراوان نصيب مردم مىشود؛ و در آن سال، مردم عصاره (ميوهها و دانههاى روغنى را) مىگيرند (و سال پر برکتى است.)»﴿49﴾
وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ﴿50﴾
پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد!» ولى هنگامى که فرستاده او نزد وى [= يوسف] آمد گفت: «به سوى صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجراى زنانى که دستهاى خود را بريدند چه بود؟ که خداى من به نيرنگ آنها آگاه است.»﴿50﴾
قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ﴿51﴾
(پادشاه آن زنان را طلبيد و) گفت: «به هنگامى که يوسف را به سوى خويش دعوت کرديد، جريان کار شما چه بود؟» گفتند: «منزّه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم!» (در اين هنگام) همسر عزيز گفت: «الآن حق آشکار گشت! من بودم که او را به سوى خود دعوت کردم؛ و او از راستگويان است!﴿51﴾
ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ﴿52﴾
اين سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نکردم؛ و خداوند مکر خائنان را هدايت نمىکند!﴿52﴾
وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ﴿53﴾
من هرگز خودم را تبرئه نمىکنم، که نفس (سرکش) بسيار به بديها امر مىکند؛ مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.»﴿53﴾
وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مِكِينٌ أَمِينٌ﴿54﴾
پادشاه گفت: «او [= يوسف] را نزد من آوريد، تا وى را مخصوص خود گردانم!» هنگامى که (يوسف نزد وى آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درايت او پى برد؛ و) گفت: «تو امروز نزد ما جايگاهى والا دارى، و مورد اعتماد هستى!»﴿54﴾
قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ﴿55﴾
(يوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرار ده، که نگهدارنده و آگاهم!»﴿55﴾
وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاء نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ﴿56﴾
و اينگونه ما به يوسف در سرزمين (مصر) قدرت داديم، که هر جا مىخواست در آن منزل مىگزيد (و تصرّف مىکرد)! ما رحمت خود را به هر کس بخواهيم (و شايسته بدانيم) ميبخشيم؛ و پاداش نيکوکاران را ضايع نمىکنيم!﴿56﴾
وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ﴿57﴾
(امّا) پاداش آخرت، براى کسانى که ايمان آورده و پرهيزگارى داشتند، بهتر است!﴿57﴾
وَجَاء إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ﴿58﴾
(سرزمين کنعان را قحطى فرا گرفت؛) برادران يوسف (در پى موادّ غذايى به مصر) آمدند؛ و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت؛ ولى آنها او را نشناختند.﴿58﴾
وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ﴿59﴾
و هنگامى که (يوسف) بارهاى آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آينده) آن برادرى را که از پدر داريد، نزد من آوريد! آيا نمىبينيد من حق پيمانه را ادا مىکنم، و من بهترين ميزبانان هستم؟!﴿59﴾
فَإِن لَّمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِ﴿60﴾
و اگر او را نزد من نياوريد، نه کيل (و پيمانهاى از غلّه) نزد من خواهيد داشت؛ و نه (اصلاً) به من نزديک شويد!»﴿60﴾
قَالُواْ سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ﴿61﴾
گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهيم کرد؛ (و سعى مىکنيم موافقتش را جلب نمائيم؛) و ما اين کار را خواهيم کرد!»﴿61﴾
وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُواْ إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴿62﴾
(سپس) به کارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قيمت پرداختهاند، در بارهايشان بگذاريد! شايد پس از بازگشت به خانواده خويش، آن را بشناسند؛ و شايد برگردند!»﴿62﴾
فَلَمَّا رَجِعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴿63﴾
هنگامى که به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: «اى پدر! دستور داده شده که (بدون حضور برادرمان بنيامين) پيمانهاى (از غلّه) به ما ندهند؛ پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمى (از غلّه) دريافت داريم؛ و ما او را محافظت خواهيم کرد!»﴿63﴾
قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ﴿64﴾
گفت: «آيا نسبت به او به شما اطمينان کنم همانگونه که نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان کردم (و ديديد چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترين حافظ، و مهربانترين مهربانان است»﴿64﴾
وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ وَجَدُواْ بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ﴿65﴾
و هنگامى که متاع خود را گشودند، ديدند سرمايه آنها به آنها بازگردانده شده! گفتند: «پدر! ما ديگر چه ميخواهيم؟! اين سرمايه ماست که به ما باز پس گردانده شده است! (پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستى؛) و ما براى خانواده خويش موادّ غذايى مىآوريم؛ و برادرمان را حفظ خواهيم کرد؛ و يک بار شتر زيادتر دريافت خواهيم داشت؛ اين پيمانه (بار) کوچکى است!»﴿65﴾
قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِّنَ اللّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَن يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ﴿66﴾
گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پيمان مؤکّد الهى بدهيد که او را حتماً نزد من خواهيد آورد! مگر اينکه (بر اثر مرگ يا علّت ديگر،) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامى که آنها پيمان استوار خود را در اختيار او گذاردند، گفت: «خداوند، نسبت به آنچه مىگوييم، ناظر و نگهبان است!»﴿66﴾
وَقَالَ يَا بَنِيَّ لاَ تَدْخُلُواْ مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُواْ مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ﴿67﴾
و (هنگامى که مىخواستند حرکت کنند، يعقوب) گفت: «فرزندان من! از يک در وارد نشويد؛ بلکه از درهاى متفرّق وارد گرديد (تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و (من با اين دستور،) نمىتوانم حادثهاى را که از سوى خدا حتمى است، از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آنِ خداست! بر او توکّل کردهام؛ و همه متوکّلان بايد بر او توکّل کنند!»﴿67﴾
وَلَمَّا دَخَلُواْ مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغْنِي عَنْهُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِلاَّ حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴿68﴾
و هنگامى که از همان طريق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين کار هيچ حادثه حتمى الهى را نمىتوانست از آنها دور سازد، جز حاجتى در دل يعقوب (که از اين طريق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت)؛ و او به خاطر تعليمى که ما به او داديم، علم فراوانى داشت؛ ولى بيشتر مردم نمىدانند!﴿68﴾
وَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَاْ أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ﴿69﴾
هنگامى که (برادران) بر يوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام مىدادند، غمگين و ناراحت نباش!»﴿69﴾
فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ﴿70﴾
و هنگامى که (مأمور يوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت؛ سپس کسى صدا زد؛ «اى اهل قافله، شما دزد هستيد!»﴿70﴾
قَالُواْ وَأَقْبَلُواْ عَلَيْهِم مَّاذَا تَفْقِدُونَ﴿71﴾
آنها رو به سوى او کردند و گفتند: «چه چيز گم کردهايد؟»﴿71﴾
قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَاْ بِهِ زَعِيمٌ﴿72﴾
گفتند: «پيمانه پادشاه را! و هر کس آن را بياورد، يک بار شتر (غلّه) به او داده مىشود؛ و من ضامن اين (پاداش) هستم!»﴿72﴾
قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ﴿73﴾